دیروز دم فروشگاه با برادرزادم بودم یه یه پسر بچه کوچولوموچوله اومد گفت : «آقا خونه ات فلان جاس؟ من رومیبری مسجد، داداسم من رو نبرده».
سوارش کردم شروع کرد به تعریف کردن که آره، داداسم با دوستش رفته مسجد من رو نبرده، یه عالم گریه کردم، فک کردی خونوادمدخیلی خوبن، نه.. ( همه ایناذفقط بخاطر این بد که داداسه نبرده بودس هیات استرویین...
برچسب : نویسنده : mohammadsamin بازدید : 9